من از پشت کوه من از لا به لای ستارگان من از روشنی آفتاب من از زلالی آب حرف می زنم
من از پشت پرده غم من از اندوه همیشگی من از کوله باری پر درد حرف می زنم..
من از یک دل شکسته... من از خم شدن ساقه...من از مرگ حرف می زنم
من از عروج ...من از رهایی... من از آزادی من از قفس حرف می زنم...
من از یک غرور شکسته من از تحمل حقارت من از سر شکستگی من از نا امیدی حرف می زنم
من از نهایت دنیا من از خستگی من از بی کسی من از تنهایی حرف می زنم...
من از شکستن یک دل... من از پرواز من از اشک های شبانه...من از گریستن حرف می زنم
من از صدای زجه ی دل من از صدای تنفس من از اجبار حرف می زنم..
من از سکوت من از هوا من از مجال من از آدمیت حرف می زنم...
من از فرار من از بودن من از رفتن حرف می زنم...
من از پشت پنجره من از امید به رسیدن من در آرزوی شنیدن... بال بال میزنم
نویسنده : بهروز » ساعت 3:17 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 10
خدا گفت : لیلی یک ماجراست. ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش. شیطان گفت: تنها یک اتفاق است بنشین تا بیفتد. آنها که حرف شیطان را باور کردند نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد. مجنون اما بلند شد رفت تا لیلی را بسازد. خدا گفت: لیلی درد است . درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن. شیطان گفت: آسودگی است . خیالی است خوش. خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن. شیطان گفت: ماندن است. فرو ریختن در خود. خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
نویسنده : بهروز » ساعت 11:14 صبح روز چهارشنبه 87 مهر 3
کودکی، دخترکی موقع خواب
سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید
:
زندگی چیست پدر؟
پدرش از سر بی میلی گفت
: زندگی یعنی عشق،
دخترک با دل پر شوری گفت
: عشق را معنی کن!
پدرش داد جواب
: بوسه گرم تو بر گونه من
دخترک خنده بر آورد ز
شوق
گونه های پدرش را بوسید
زان سپس گفت
: پدر، عشق اگر بوسه بود
بوسه هایم همه تقدیم تو باد
.
کاش
...
نویسنده : بهروز » ساعت 9:52 صبح روز چهارشنبه 87 شهریور 27
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ...
نویسنده : بهروز » ساعت 7:53 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17
خواهم این بار آنچنان رفتن | | که نداند کسی کجایم من |
همه گردند در طلب عاجز | | ندهد کس نشان ز من هرگز |
چون بمانم دراز، گویند این | | که ورا دشمنی بکشت یقین |
جلالالدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به جلالالدین رومی، جلالالدین بلخی، رومی، مولانا و مولوی (۶۰۴-۶۷۲ هجری قمری) از زبدهترین عارفان و یکی از مشهورترین شاعران ایرانی به شمار میآید. نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلالالدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانستهاند. خانوادهٔ وی از خانوادههای محترم بلخ بود و گویا نسبش به خلیفهٔ أول ابوبکر میرسد و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزادهٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود، هرچند «بدیعالزمان فروزانفر» از مولاناشناسان نامدار با ارائهٔ دلایل کافی این نظریه را رد کردهاست
نویسنده : بهروز » ساعت 1:40 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17